جایی به من بدهید

جایی به من بدهید...دورترین دلتنگی ادمی با من است...

گفته بودم روزی باران دریا را خیس خواهد کرد و تلخ ترین روز ماه خواهد رسید.جایی به من بدهید...تمام دلتنگی اسمان با من است...

گفته بودم روزی تمام عکسهایمان را از زندگی پس میگیریم.گفته بودم دیگر از اسمان هواپیمایی نمیگذرد و هیچ مسافری به جهان نمیرسد...

از امشب خوابهایم برای تو!!!از این پس با چشمهای باز میخوابم..به من نگاه کن...درست به چشمهایم....من از دلتنگی تمام وقتها برگشته ام...تو برایم صداقت باران بودی و نه...نه...همه چیز بودی...بی هوا عاشقت شدم....

من بزرگ شدم...قد کشیدم ازتو...ناب شدم...بس است...تا همین جا بس است...برای گفتن عشقت کلمه ای نمی یابم...

سوال بی جواب

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم.چون هیچ موضع گیزی خاصی در برابر زندگی نداشتم.گذشت روزها و تکرار یکنواختش توقعم رو بالا برد.توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد.هرچه بزرگتر شدم به دلبل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از کودکیم دور افتادم.حالا من ماندم و یک دنیا سوال؟؟میخواهم گلایه کنم که چرا مثلا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم...مرگ ما هیچوقت به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.این ماییم که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم.من هم مثل پناهی معتقدم که دنیای بی عشق خیلی بی رحمه..در دنیای ما همش تاریخ خواندیم و جغرافی..همش فلسفه خواندیم و امار..همش مثل یک گوی چرخیدیم و چرخیدیم تا سرمان که گیج رفت به حماقتمان پوز خند زدیم.اما حق داریم که سرمان گیج برود..دلم میخواهد فارغ از دندان درد ابتذال فقط مشق کنم..تو بگو ..برای درک عشق باید کدام را خواند؟؟؟تاریخ را یا جغرافی را؟؟؟

پی نوشت:در انتهای سفرم به چشمانت تمام دار و ندارم را مرور میکنم...جز تو نمیبینم...ندیده ای مرا؟؟؟

چی میگم

این روزا یه شادی توام با دلشوره ای تو وجودمه که دوسش دارم...دوس دارم همیشه تو این حس باقی بمونم...امروز شد یه سال و دو ماه و یه روز....البته یه روزش ۵ ساعت دیگه یه روز میشه...اصلا حسم تو کلمه نمیاد...میخوام سکوت کنم....