معجزه تو

اغازها همیشه دشوارند..حتی ساده ترینشان.و امشب چه سخت اغاز میشود.امشب که مثل هرشب به تو فکر میکنم..خانه از حضور افکارم و حضور تو سکوت میکندو جهانی بی پایان شکل میگیرد. 

انتظار چیزی نیست جز رسیدن و من و تو چقدر عاشقانه به انتظار پناه برده ایم. 

گاهی چشمانت را میبینم که از درون این شهر بی خدا به اسمان نگاه میکنی.تا چیزی بیابی.تو همواره مینالی از کثیفی ادمها..و من رنج را در چشمانت میبینم...ما دیر فهمیدیم جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد اورد..ما دیر فهمیدیم خیلی دیر...که زشتی این جهان نتیجه زیباخواهی ما خواهد بود و این همه رنج نتیجه اسوده خواهی ما و این همه جنگ نتیجه صلح طلبی ما!!! 

و امروز که میخواهیم جهانی بسازیم جهانی ساخته ایم قطعه قطعه تر از همیشه... 

شاید دیگر وقت ان رسیده است که رنج و زشتی را بخواهیم...چاپلین کوچک از گریه ها گفت ما خندیدیم..تارکوفسکی از پلیدیها گفت ما زیبا دیدیم...پیکاسو از حقیقت گفت ما دروغش پنداختیم... 

و با تمامی اینها ما جهانی ساخته ایم که درد را برایمان رقم میزند..و انچه که از میان این شهر ما را به اسمان ابی میرساند ترنم عشق است که باید در دلمان بچکد... 

و من چفدر خوشحالم که ما از پس این مهم به خوبی برامده ایم...با وجود تو در این سرمای سخت من از عشق تو شعله ورم...خوشحالم...خوشبختم....من ....خوشبختم. 

چیزی شدن...

چیزی شدن....در قله ایستادن...هیچ شدن... 

همیشه انچه که زیباست پیوند اسمان و زمین است...نمیتوان مرزی برای جدایی این دو قایل بود...زمین خاک است و مظهر هیچ شدن...خاک شدن...و اسمان نمایانگر قله ایست که شابد خیلی از ما بر فرازش هستیم یا در اندیشه انیم که باشیم. 

ولی هنگامی میتوان دستها را گشود و پرواز کرد که زمین را تجربه کرده باشی.خاک شدن را..اما نه چیزی شدن را که به هیچ کاری نمیاید.چون همیشه باید دانست که ذره ای و هرکجا که باشی هیچ چیز نیستی. 

انچه هنوز تلخترین پوزخند مرا برمیانگیزد {چیزی شدن}است درست از زمان مدرسه از دیدگاه انها...معلمهایمان...پدران و مادرانمان...انها میخواهند ما را در قالب فلزی خود جای بدهند.انها با اعدادشان به ما حمله میکنند 

انها با صفر مطلقشان به جنگ عمیقترین و جاذبترین رویاها میایند و ما خردکنندگان زیباییها خواهیم بود.  

تو میتوانی هیچ چیز نباشی اما وقتی در اندیشه دیگرانی اولین قدم را برای اسمان برداشته ای..کما اینکه خیلی از ادمیان خیلی چیزها شدند و از هیچ بودن دیگران لذت میبرند و خودخواهانه مسیر زندگیشان پیش میرود. 

در هر جا و هرچیزی که هستی اگر نگاهت به پایین باشد و سفرت به بالا و از چیزی شدن و ...به دور باشی انوقت است که اوج بزرگترین احساس را در تو میپروراند و ان حس خوب ارامش و تصویر خوبیهاست. 

پی نوشت:دلم برایت زود تنگ میشود..از ثانیه ها بیزارم...فاصله اند حتی میان من و تو..اما نه..نه...انگار هیچ فاصله ای نیست...قلبم میزند...تو هر ثانیه در من میزنی...تو با من حرف میزنی...من مست میشوم...من ناب میشوم.من همیشه پر از دلتنگیم حتی وقتی در کنارم هستی و هیچ و همه چیزم انوقت.همین

چیزی نیست ..اما انگار چیزی هست

به زحمت از خواب بیدار شدم..با کلی غرغر مامان که میگفت پاشو یوگا دیر میشه.با بغض پا شدم اما بغضم از چیز دیگری بود..جسم خسته نبود..با دلتنگی امده بودم و دلم نمیخواست به خاطر کاری که نکردمو به هیچ اذیت میشدم...شاید مساله مهمی هم نبود اما دیشب یکجایی از افکارم مکث کردم.در زندگی لحظه های سختی وجود دارد هرچند به نظر بی اهمیت...که عبور از درون این لحظه ها بدون ضربه زدن به چیزی مشترک ناممکن به نظر میرسد. 

اگر کسی را شناختی و عشق را نصیبش کردی ایا تردید در چیزی که واقعیت ندارد جایز است؟بهتر نیست به سوتفاهمها مارک دروغ نزنیم؟یا قضاوت نکنیم؟ 

من بی دفاعم...کاملا ساکتم..ناراحت میشوم وقتی تقلا میکنم که این نبوده و اصلا چیزی نبوده..و باز سکوت میکنم...انچه ناگفتنی است احساس من به توست که به باورش یمان دارم و نه میپذیرم در تو راستی نیست و نه میپذیر م درتو شکی ایست و نه حتی روزی لحظه ای به دوست داشنتنت کج میاندیشم 

نمیدانم...چیزی نیست..اما....چیزی نیست.