روحم قلقلکش میگیرد

عصیان روح انسان در این عصر روزمرگی دور از اندیشه نبود...هرجا را که مینگری اثاری از این جنگ درونی را میبینی.. 

خوب که فکر میکنم میبینم در جاهایی از زندگیم روحم را نادیده گرفتم و حال که دریافتمش احساس شعف میکنم.روح عجب وجود پیچیده ایست.گاه بیمارت میکند...گاه به اوج میرساندت.در ان هرچه بپرورانی همان نصیبت میشود.روزهایی به خاطر نقاط ضعفی که داشتم روحم از همانها زخم میخورد از ان به بعد یاد گرفتم کورشان کنم تا دیگر زخمی نباشم. 

اینک روزها میگذرند و ثانیه ها چه زود!!! 

هول میشوم..انگار فرصت اندک است..چقدر راهها مانده تا بروم.چقدر طلوعها که ببینم چقدر کارها که نکرده ام و چقدر لحظه ها که میخواهم زندگی کنم. 

روح من باید در همین لحظه قلقلکش بگیرد و از شعفش قهقهه سر کند...نزدیک بهار که میشود روحم دلشوره میگیرد...از تمام برنامه هایی که باید رویش بنویسم...برنامه های خوب...باید اول صیقلش بدهم...ناب که شد انسانیت را مشقش کنم...تا ارام بگیرد. 

باید...باید کاری کرد..باید روح را از میان حصار بد بوی این روزها بیرون کشید...بهار نزدیک است... 

پی نوشت:ارام نمیبینمت...ارام نمیشوم...چشمانت که دو دو میزند چشمهایم را میبندم...قلبم محکم میزند...تمام این لحظه های پر اضطراب میگذرند و روزی من و تو در ارامترین شب جهان کنار هم ماه را به تماشا مینشینیم...نه...روزی نه..بیا هرشب از یکدیگر به ارامش اسمان برسیم.باشد؟؟

خوب است...بد است...

تنهایی...خوب است...بد است...گاهی بد نیست. 

تنهایی گاهی مثل یک پوسته ضخیم و محکم ادم را میبلعد..چون تار عنکبوتی که از آن رهایی نیست.مانندآنکه بی خبر گذاشت و رفت...

یا آنکه حتی دست تکان داد و رفت... 

 

اما گاهی انسان تنهایی را ابزاری میگیرد برای پیدا کردن خویش...وقتی در خود گم میشوی انوقت است که چنگ میندازی به پوسته تنهایی و گاهی هم التماسش میکنی که بغلت کند.خسته ای...درست وقتی در جمعیت خویش و دیگری تنهایی... 

 

گاهی به جبر تنها میشوی میدانم که  آن لحظه عمیقترین گریه ها را خواهی کرد و گاهی به خواست خو د که بی شک در آن لحظه تا بعد تفکر خواهی کرد. 

 

گاهی این تنهایی زمان دارد...و اما این..این افسرده ات میکند...از زمان بیزارت میکند...زیرا گاهی تنهایی انقدر بزرگتر از انتظار میشود که فرسوده ات میکند.باید  

 آن حس انتظار و نتیجه وصل را در خود زنده کرد تا از رو برود این تنهایی لعنتی.. 

   

گاهی خود تنهایی را انتخاب میکنی...با یک اشتباه...میرنجانی...له میکنی و درست در آن لحظه که احساس کردی خلایی عجیب مو بر تنت سیخ کرده است و دیگر برای بودن دیر است...انوقت تنهایی شکل تسلیم به خودش میگیرد.و تو تسلیم تر از همیشه. 

 

گاهی تنهایی چون لباسی همیشه به تنت دوخته است...زبرا میپنداری که جدای دیگرانی یا انقدر با  آن خو گرفته ای که حتی فکر نبودنش برایت میسر نیست و همیشه به خود میگویی من همیشه تنهاییم!!!  

 

 و اما من...من فکر میکنم که تمام این اشکال تنهایی و حتی تمام احساسات دنیا برای تک تک ما ملموسند...فقط نوع برخورد ما با آنها متفاوت است...و گاهی هم به جبر  

انها معتقدم که اجتناب ناپذیرند و باید اتفاق بیفتند تا به درونمان سیری بکنیمو ببینیم که کجای کار اشتباه کرده ایم. 

فکر میکنم مساله تنهایی دیر یا زود هست...با مرگ...با سفر...با رفتن به هر شکلی که هست.اما اینها تمام حرفم نیست...برای تمامیش راه چاره ای هست... 

انچه را که از آن رهایی سخت است تنهایی درونیست.هنگامی که حتی با خودت نیستی...احساس شعف نمیکنی...جایی از افکارت بالا و پایین میرود...گیج میرود.عجیب است..هیچ چیزی را جایگزین آن نیست..نمیدانم...فقط میدانم وقتی بعد از کشمشی سخت و طولانی از آن بیرون میایی ادم دیگری شده ای...ادمی که از طرفی نمیگذارد از ورطه تنهایی به ناکجا آباد برود و از آن درس میاموزد و از طرفی گاهی این تنهایی عجیب را به هیچ چبزی ترجیح نمیدهد.میگذارد که تا انجا که مرز آدمی شدن است پیش برود...جولان بدهد...و من با تمام ترسی که از این احساس عجیب دارم به شدت عاشقش هستم.چرا که حتی معتقدم در هر عشقی ابتدایش ترسی هست و بعد تنها عشق. 

 

پی نوشت:نمیدانم چه شد که از این گفتم...با افکارم کاری ندارم...اصولا میگذارم خودشان راهشان را بیابند...شاید راهشان این بود...نمیدانم.شاید هم لوس شدم ...نمیدانم.

همین!!!!

با تو زندگی میکنم و عاشقی... 

کاش دو باره زاده میشدم یکی برای مردن در اغوش تو...یکی برای تماشای عاشقی کردنت. 

نمیدانم کجا میبری مرا؟؟؟ 

همراهت میایم..................... 

تا اخر راه ...و هیچ نمیپرسم... 

عاشقم باشی میمیرم یا عاشقم نباشی؟؟؟ 

همین که باشی و همین که نگاهت کنم مست میشوم و مبهوت تو.. 

همین!!!