به اندازه تمام عمر..

روزی خواندم یک نویسنده تا زمانی مینویسد که ازادی درونی ندارد.و درست آن لحظه که یافت دیگر باید آزاد آزاد به درونش سفر کند روزیست که دیگر نمینویسد. 

روزی خواندم در زندگی زخمهایی است که مانند خوره روح  آدم را میخورد...زخمهایی که هم دوستشان داری و هم درد میکنند... 

روزی خواندم که هیچ چیز خوارتر از یافتن پناهگاه نیست...و اینکه یاد بگیری روی پاهای خودت بایستی و اگر افتادی با تمام خستگیت بلند شوی و راه بیفتی... 

روزی خواندم ایستادن درد دارد... 

روزی خواندم آرزوی خوب باید کرد برای آنکه نفهمید و رفت..باید بخشید و فراموش کرد...خواندم باید چشم در چشم کسی که دلت را شکسته بیندازی و نگاهش کنی..فقط نگاهش کنی زیرا نگاه سرآغاز هر رویشی است.. 

روزی خواندم باید گاهی بلند بلند گریست و روح را صیقل داد..باید بدانی که زندگی درسهایی دارد که تو باید برای شکوفا شدنش به آن فرصت بدهی... 

خواندم گاهی ما باید به زندگی فرصت بدهیم که با ما بازی کند...که رها شویم در دستانش تا یاد بگیریم... 

خواندم غمگینیم..خسته ام...دلم چرکین است...خواندم تا ابتدای نفرین رفتم و نتوانستم...تا انتهای خشم رفتم و تهی نشدم... این انسان پر از تناقض است.باید سفری کنم طولانی شاید به اندازه تمام عمر...همین.

به سوی خودت برو...

اینک در جهان من کلمه خاموش است..و عین سکوت در اندیشه هایم جاری است..عین موسیقی در سکوت در اندیشه های زنی که ابلهش مینامند 

دیشب با خودم حرفم شد.. 

خودم را دیدیم که مثل ابلهی خسته و رنجور در خیابانهای این جهان راه افتاده ام و تمام دیوارهای جهان خیس است... 

در سکوت دست میکشیدم و میگریستم...هیچکس انجا نبود.و همین نبودن جهان را برای سکوت و گریه کردنم اماده تر میکرد.عین لحظه ای که در خانه کسی نیست و ما در برابر خودمان یا اینه می ایستیم و برای یک بهانه بی دلیل گریه میکنیم... 

ناگهان چیزی را در خودم یافتم..یافتم که به خاطر از دست دادن امروز نیست که میترسیم..بلکه به خاطر از دست دادن اینده است که هراس داریم..اینده ای که سرشار از خاطرات گم شده است و نیامده است.. 

در راه که میامدم ناگهان در تاریکی راه فهمیدم که ما در تنهایی هولناکی زندگی میکنیم...لحظاتی بعد دستی شانه ام را تکان داد.کسی بود که نمی شناختم..ارام گفت:با خودت زمزمه بزرگی داری.به انچه میگویی ایمان داشته باش. 

در لحظاتی که عمیق ترین تنهایی را تجربه میکنی به این بیندیش که در راهی که امدی و تنها نبودی این تو نیستی که کوچک شده ای..اگرچه تنهایی اما بزرگی روحت همیشه با تو خواهد بود... 

گیج شده بودم..پر از سرزنش بودم و ناامیدی...با خودم گفتم دردی که در دلم دارم باید بپذیرمش..انوقت شاید دیگر انقدر سرافکنده نباشم. 

سرم فریاد کشید گفت:به سوی خودت بروانگاه عشق نجات خواهد یافت.بعد از شکست در هر چیزی باید رفت..فقط باید رفت..هرکس به سوی خودش...بسیاری از ما میخواهیم خودخواهی هایمان را در عشق نجات دهیم نه خود عشق را.. 

به سوی خودم رفتم...چند روزی است که در خودم هستم ...شاید روزی که بیرون امدم دیکر تنم درد نکند...همین.

فرزند روز باشیم

گاهی به این میندیشم که در جهان ما بزرگترین گناه ادمی چیست؟؟خوب که میندیشم میبینم هوناکترین رفتار ادمی اینست که بخواهد به حساب بدبختی دیگران خوشبخت شود و اینکه هیچ ادم بی گناهی وجود ندارد و  فقط گناهان ما نسبت به دیگران کمتر یا بیشتر است. 

  

گاهی فکر میکنم که جهان قادر است به ما فکر کد...حتی بخندد و ما انسانها که چطور با نامهایمان زندگی میکنیم و برای درک هر نام یا چیزی چقدر مینویسیم و حرف میزنیم..کتاب میخوانیم و بعد با کلمات و تصورات خودمان دنیایی میسازیم یا ساخته ایم که دیگر قادر نیستیم در خیابانهایش در خانه اش به راحتی زندگی کنیم...و بعد دنیا انقدر تنگ میشود که به دلیل وجود خطر حتی امنیت هم دیگر امنیت ندارد. 

این چیزها را جهان در نگاه خود به زندی انسانها مطرح میکند و بعد جهان خواهد پرسید چرا انسان چنین رفتاری با خودش میکند؟؟؟ 

شاید وقت آن باشد که قدر اتاقهایمان را بدانیم..زیرا از  آن نه قطاری میگذرد و نه جاده ای...فقط سکوت است و تفکر...و زایش یک بینش برای نجات خودمان. 

من در خواب شبانه ام ملتی را میبینم که پس از خستگی بسیار پس از شنیدن و دیدن چیزها و حرفهای بسیار به خانه اش بازمیگردد...سر به زیر..رنجور..ناامید و خسته خواب میبیند که به زودی دنیا عوض میشود..من ملتی را میشناسم که بسیار تنهاست...ملتی را میشناسم که میخواهد با عمل کردن دماغش تقدیر زشتی نسلی را تغییر دهد بی انکه بداند جدیدترین معنای ممکن را به عبارت (دروغ) میبخشد. 

تمام این افکار در یک لحظه از ذهنم گذشتند..ما باید بیاموزیم با تمام بدنمان فکر کنیم نه فقط با انچه دانشمندان به آن مغز میگویند.باید به این ماده نرم و بیچاره کمک کرد..در عقل تاریکی من این پاهای من است که به مغزم فرمان میدهد باید راه رفت..این چشمهای من است که به مغزم فرمان میدهد در تاریکی باید نگاه کرد..تماشا کرد..به خرد خویش اعتماد کنیم و فرزند روز باشیم.