سوال بی جواب

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم.چون هیچ موضع گیزی خاصی در برابر زندگی نداشتم.گذشت روزها و تکرار یکنواختش توقعم رو بالا برد.توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد.هرچه بزرگتر شدم به دلبل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از کودکیم دور افتادم.حالا من ماندم و یک دنیا سوال؟؟میخواهم گلایه کنم که چرا مثلا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم...مرگ ما هیچوقت به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.این ماییم که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم.من هم مثل پناهی معتقدم که دنیای بی عشق خیلی بی رحمه..در دنیای ما همش تاریخ خواندیم و جغرافی..همش فلسفه خواندیم و امار..همش مثل یک گوی چرخیدیم و چرخیدیم تا سرمان که گیج رفت به حماقتمان پوز خند زدیم.اما حق داریم که سرمان گیج برود..دلم میخواهد فارغ از دندان درد ابتذال فقط مشق کنم..تو بگو ..برای درک عشق باید کدام را خواند؟؟؟تاریخ را یا جغرافی را؟؟؟

پی نوشت:در انتهای سفرم به چشمانت تمام دار و ندارم را مرور میکنم...جز تو نمیبینم...ندیده ای مرا؟؟؟