چیزی شدن...

چیزی شدن....در قله ایستادن...هیچ شدن... 

همیشه انچه که زیباست پیوند اسمان و زمین است...نمیتوان مرزی برای جدایی این دو قایل بود...زمین خاک است و مظهر هیچ شدن...خاک شدن...و اسمان نمایانگر قله ایست که شابد خیلی از ما بر فرازش هستیم یا در اندیشه انیم که باشیم. 

ولی هنگامی میتوان دستها را گشود و پرواز کرد که زمین را تجربه کرده باشی.خاک شدن را..اما نه چیزی شدن را که به هیچ کاری نمیاید.چون همیشه باید دانست که ذره ای و هرکجا که باشی هیچ چیز نیستی. 

انچه هنوز تلخترین پوزخند مرا برمیانگیزد {چیزی شدن}است درست از زمان مدرسه از دیدگاه انها...معلمهایمان...پدران و مادرانمان...انها میخواهند ما را در قالب فلزی خود جای بدهند.انها با اعدادشان به ما حمله میکنند 

انها با صفر مطلقشان به جنگ عمیقترین و جاذبترین رویاها میایند و ما خردکنندگان زیباییها خواهیم بود.  

تو میتوانی هیچ چیز نباشی اما وقتی در اندیشه دیگرانی اولین قدم را برای اسمان برداشته ای..کما اینکه خیلی از ادمیان خیلی چیزها شدند و از هیچ بودن دیگران لذت میبرند و خودخواهانه مسیر زندگیشان پیش میرود. 

در هر جا و هرچیزی که هستی اگر نگاهت به پایین باشد و سفرت به بالا و از چیزی شدن و ...به دور باشی انوقت است که اوج بزرگترین احساس را در تو میپروراند و ان حس خوب ارامش و تصویر خوبیهاست. 

پی نوشت:دلم برایت زود تنگ میشود..از ثانیه ها بیزارم...فاصله اند حتی میان من و تو..اما نه..نه...انگار هیچ فاصله ای نیست...قلبم میزند...تو هر ثانیه در من میزنی...تو با من حرف میزنی...من مست میشوم...من ناب میشوم.من همیشه پر از دلتنگیم حتی وقتی در کنارم هستی و هیچ و همه چیزم انوقت.همین