باز هم...باز کم...

گاهی زندگی در پرتوی از کلمات عجیب چنان معنایش را برای دو انسان از دست میدهد که ساختن دوباره آن غیر ممکن است. 

مثل لحظه هایی که عشق بین دو انسان کمرنگ میشود یا معنایش را از دست میدهد و آنان که به اعماق عشق نمیرسند کسانی اند که در نخستین پرتوهای عشق گیر کرده اند. 

یادم میاید پیرمردی پر از تجربه های زندگی که صورتش شبیه جاده های دنیا بود روزی در کنار ایستگاه اتوبوس به من گفت: 

 

زنان از راه گوش عاشق میشوند و مردان از راه چشم 

 

پرسیدم آیا مردان سخنگویان لحظه های عاشقانه اند و مفسران جهان عشق؟یا میاندیشند بیش از زنان عشق را درک میکنند؟ 

گفت:در وجود تمامی ادمها نوعی خودخواهی اگاهانه هست برای به دست اوردن...اما عشق به دست اوردن نیست از دست دادن است... 

عشق اینطور است...میاید در خانه ات را میزند ....بیدارت میکند...به استانه در فرا میخوانندت...دستت را میگیرد...رشدت میدهد و انوقت است که اگر همگامش نشوی رهایت میکند و انگار دیگر پشت در هیچکسی منتظرت نخواهد بود. 

 

باید آن لحظه را دریابی...زیرا که شاید روزی فرا رسد که از نداشتن همان لحظه گریه ات بگیرد..چون در این جهان پهناور بی عشق نمیتوان زیست...زیرا پوچ میشوی...باید کسی یا چیزی باشد برای عشق ورزیدن...تا به سویش قدم برداری...از ددست بدهی دار وندارت را...آن غرور بیجا را...آن {من} را... 

 

یکی شدن را بیاموزی و یک بغل جا داشته باشی برای رنج و صدها بغل برای شوق... 

 

بازهم از عشق نوشتم هرچند نمیتوان از عشق نوشت...گفت...فقط میتوان در دل روزنی داشت به قیمت تمام روح ادمی که قلقلکش میگیرد از صدای پای عشق و انوقت تو برنده تمام بازندگیهایت خواهی بود. 

همین!!