دیشبم گذشت...امیرحسین داماد جان کیک نسکافه ای از شیرینی فروشی بی بی که من دیوونشم به مناسبت تولدم خربده بود و کلی شرمنده مان کرد... و خواهری 23 عدد شمع دور کیک چیده بود و خلاصه کادو و داستانی... خواستم شمعهارو فوت کنم ...یکدفعه و یه جا...اما نفس کم اوردم به خاطر بغضی که در گلویم پیچید...پس 4 بار فوت کردم تا جواب داد...همه کف زدند..داماد جان عکس میگرفت...همه و همه لطف کردند.. 24 سالم شد...12 ساله که بودم میخواستم زودتر اینقدری بشم اما حالا میخوام زمان وایسه..اما انگار هی تندتر و تندتر میشه...کلا این روزا به ساعت زیاد نگاه میکنم..و به خودم هم...جایی از ذهنم درد میکنه....فکر میکنم از زمان جا ماندم...باید قدمهایم تندتر شود...ایمان دارم در میان تاریکی همیشه روزنه ای هست...و میدانم تو میتوانی... پی نوشت:از تک تکتون ممنون بخاطر تبریکات صمیمانه که بسی عرق شرم بر پیشانیمان نشاند!!! |