از یهار نمیتوانم بنویسم زیرا که هرچه میبینم در اطرفم سفیدی است..خوشحالی مرموزی در وجودم هست که تاب و توان گفتن از بهار را از من گرفته است...در این روزهایی که گذشت بسیاری از چیزها مرا غمگین کرد و بسیاری هم مرا به شادی کشاند...مرگ نادر ابراهیمی همیشه مرا به مرز بغض و اشک میکشاند و از سوی دیگر توانایی هایم...نگاهم...حضور زیبای عشق..و خیلی چیزهای دیگر شادم میکند... احساس میکنم به شادی این روزها رقصی در تنم هست که تا میخواهم از شادی فریادش بزنم گریه ام میگیرد...دیشب تمام افکارم معطوف دنیای اطرافم شده بود.احساس میکردم باید به واقعیتهای دنیایم بیشتر نزدیک شوم..اندیشیدم که انسانها خشونت را در قالب دفاع از خود و خواسته های حقیرشان را به فرزندان خود هم میاموزند..اینگونه است که: قتل جای مرگ را میگیرد. سکس جای عشق را میگیرد. خشونت جای نقد را میگیرد. سرعت جای حرکت را میگیرد. بی معنایی جای معنا را...برای همین تصمیم گرفتم دهانم را ببندم زیرا دیگر از کلمات میترسم.من همواره سوالی در ذهنم هست که هیچگاه نفهمیدمش!! اگر ملتی بیندیشد خواهد مرد؟؟؟ نمیدانم..اما فکر میکنم در استانه این سال نو اولین چیزی که باید بیاموزیم..اندیشیدن است...به تمام خطوط زندگیمان...به ته مانده لبخند یک کودک...به عشق گمشده در میان پول و سکس و تو چه داری و من چه دارم؟؟؟به انچه که دارد از دست میرود و انچه به بهای اندکی میفروشیم...به خودمان...به یکدیگر...در سال نو باید از نو عالمی ساخت و از نو ادمی!!! پی نوشت:فکر میکنم این اخرین پست سال ۱۳۸۷ من باشد زیرا به سفر میروم و مجال نوشتن نیست.عید همگیتون مبارک و پر از اندیشه های خوب!!! پی نوشت:این عید هم در کنار توام و به شکرانه این عیدی دوباره سراپا شوق میشوم چون کودکی که عیدی در دست برای کسی که به او عیدی داده قهقهه میزند...عیدت مبارک همیشه ی من!!! |