نفرت..نفرت..نفرت

چقدر واقعیت غم انگیزیست روزی برسد که مرد که چه عرض کنم...زردی را که برای خاکمان تصمیم میگیرد دزد  و دروغ خطاب کنیم..اما جانمان به لبمان امده است... 

این همه زخم...این همه کشتار...این همه توهین....از وقتی یادم میاید..خستگیش به تنم مانده....مانند زخمی که ناخنی روی آن میکشند...دلم میترکد از تو که خواب بودی و حتی ندیدی جنایتکاران کی و چطور به اتاقت ریختند و.....حتی طعم مرگ را حس نکردی.....من تمام وجودم نفرت است...یا تو که گفتی :مادر...میروم..برمیگردم برای شام..و دیگر نیامدی... 

اری... 

سیاه میپوشم....تو برای همیشه در قلب و ذهن من به شفافی نور و صداقت باران خواهی ماند...