دلم خواست نوشتم...

این روزها تمرین ارامش میکنم...و اینکه باید همه چیز را جلوی چشمانم بگذارم و از جان و دل قبولشان کنم...

روزهایی را که گذشت و تلخ هم گذشت..به دغدغه های روحیم...به اینکه زندگی انقدر کوتاهست ...که نباید کسی را ازرد..و لحظه ها انقدر زود میگذرند که باید دوید برای به دست اوردن دل دیگران...و بپذیریم کسی که شکست و ازرد تمام ظرفیتش درهمان اندازه بوده..

این روزها که میکوشم رنگی به بیرنگی زندگیم بزنم میندیشم که چقدر میتوان شاد زیست...و چقدر میتوان در لحظه لحظه زندگی به خود مسلط بود...قبول دارم که گاهی از کوره در میرویم...اما آن لحظه را دریابیم که عمر تمام شد و کاش همان لحظه را میخندیدیم...

باور دارم که انسان موجود عجیب و پیچیده ایست.گاه انکس که دنیای ارامش است کوه خشم میشود...و انکس که خشم فرو میخوردش دریای سکوت...گاهی در صادقترین حالت ممکن دروغ میشود و در فریبانه ترین رفتار صادقانه جلوه میکند...قبول دارم که تمام این تناقضات هستند و باید باشند...زیرا راه تکامل همین است.

اما امروز که مادرم خواب بود نگاهش کردم و دیدم با تمام اوقات تلخیهایش چقدر دوستش دارم..و پدرم را با آن شکم قلمبه که خودخواه ترین مردی است که دیده ام و در عین خودخواهی مهربانترین....و خواهرم را که این روزها بیشتر دوستش دارم و دامادمان را ..و برادرم را که تلفیقی است از بچگی و پختگی...و دوست دارم تمامتان را...که این روزها بیشتر از قبل نزدیکیتان را احساس میکنم.میدانم شاید در یک لحظه اندوهگین شوم و متنفر...اما میدانم در اعماق این دل لعنتی عشقی هست که میداند باید دوست داشت تا ارام بود...

پی نوشت ویژه:و تو اگر نبودی طعم ترش و شیرین دوست داشتن را نمیچشیدم...همه شادیهایم فدای خستگیهایت...وقتی که میخواهی دلم را بدست بیاوری و من ناز میکنم و دیوانه میشوی و هر دو بلند بلند میخندیم....