اینک در جهان من کلمه خاموش است..و عین سکوت در اندیشه هایم جاری است..عین موسیقی در سکوت در اندیشه های زنی که ابلهش مینامند .
دیشب با خودم حرفم شد..
خودم را دیدیم که مثل ابلهی خسته و رنجور در خیابانهای این جهان راه افتاده ام و تمام دیوارهای جهان خیس است...
در سکوت دست میکشیدم و میگریستم...هیچکس انجا نبود.و همین نبودن جهان را برای سکوت و گریه کردنم اماده تر میکرد.عین لحظه ای که در خانه کسی نیست و ما در برابر خودمان یا اینه می ایستیم و برای یک بهانه بی دلیل گریه میکنیم...
ناگهان چیزی را در خودم یافتم..یافتم که به خاطر از دست دادن امروز نیست که میترسیم..بلکه به خاطر از دست دادن اینده است که هراس داریم..اینده ای که سرشار از خاطرات گم شده است و نیامده است..
در راه که میامدم ناگهان در تاریکی راه فهمیدم که ما در تنهایی هولناکی زندگی میکنیم...لحظاتی بعد دستی شانه ام را تکان داد.کسی بود که نمی شناختم..ارام گفت:با خودت زمزمه بزرگی داری.به انچه میگویی ایمان داشته باش.
در لحظاتی که عمیق ترین تنهایی را تجربه میکنی به این بیندیش که در راهی که امدی و تنها نبودی این تو نیستی که کوچک شده ای..اگرچه تنهایی اما بزرگی روحت همیشه با تو خواهد بود...
گیج شده بودم..پر از سرزنش بودم و ناامیدی...با خودم گفتم دردی که در دلم دارم باید بپذیرمش..انوقت شاید دیگر انقدر سرافکنده نباشم.
سرم فریاد کشید گفت:به سوی خودت بروانگاه عشق نجات خواهد یافت.بعد از شکست در هر چیزی باید رفت..فقط باید رفت..هرکس به سوی خودش...بسیاری از ما میخواهیم خودخواهی هایمان را در عشق نجات دهیم نه خود عشق را..
به سوی خودم رفتم...چند روزی است که در خودم هستم ...شاید روزی که بیرون امدم دیکر تنم درد نکند...همین.