مینویسم...پاک میکنم...دوباره مینویسم..دلم نمیاید بنویسم...وقتی تو هستی در فکرم حتی از تو نوشتن روی صفحه وبلاگ اشفته میشوم...واژه ها را کم میاورم و میترسم جان مطلب را نگویم...تو تویی و با بودنت برایم گفتنت سخت است..میخواهم در دل بماند همه چیزت...دیگر فکر میکنم حریم ماست.
دیگر فکر میکنم همین مشت گره خورده که ستاره مان را نشانت داد تمام کودکیم بود که در چشمانت گره خورد.
هر انکس که با غرور روزی میگوید که عااااااشق نمیشوم روزی عاشقترین است و عشق برایش تنها حس ماندنی...من دیگر مغرور نیستم.
یعنی چی؟؟؟؟؟؟
چی بگم؟؟؟......هیچی.