خانه عناوین مطالب تماس با من

حرفهای نگفته ام

ادبی

حرفهای نگفته ام

ادبی

پیوندها

  • ارغنون
  • حرفهایی از روی سادگی؟
  • غریبه

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • دست کشیدم بر روحم...
  • در جهان من کلمه خاموش است
  • بغلم میکنی
  • دلم زود زود...
  • می نویسم باز....
  • دلم خواست نوشتم...
  • خورشید خواهیم شد
  • بگو
  • نمیدانستم
  • نفرت..نفرت..نفرت
  • چه شد؟
  • خیلی زود دیر میشود...
  • به اندازه تمام عمر..
  • به سوی خودت برو...
  • فرزند روز باشیم

بایگانی

  • مهر 1389 2
  • مهر 1388 2
  • شهریور 1388 1
  • تیر 1388 4
  • خرداد 1388 4
  • اردیبهشت 1388 3
  • فروردین 1388 3
  • اسفند 1387 6
  • بهمن 1387 8
  • دی 1387 6
  • آذر 1387 9
  • آبان 1387 8
  • مهر 1387 2
  • شهریور 1387 2
  • مرداد 1387 2
  • تیر 1387 7
  • خرداد 1387 9
  • اردیبهشت 1387 11

آمار : 79733 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • دست کشیدم بر روحم... چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 22:46
    همیشه به دنبال بهانه های کوچکی بودم برای شاد بودن.و گاهی به هر بهانه ای به دنبال عمیق ترین دلگیری ها تا گریستن روحم را صیقل ببخشد. عمیقا معتقدم انسان چیزی نیست جز مجموعه تمام تضادهای جهان تا فرابگیرد که زندگی هر لحظه نشانه ای دارد که دریافتن آن میتواند به اندازه یک عمر به تکمیل آدمی کمک برساند. معتقدم باید بتوانی روی...
  • در جهان من کلمه خاموش است دوشنبه 12 مهر‌ماه سال 1389 16:16
    X اینک در جهان من کلمه خاموش است..و عین سکوت در اندیشه هایم جاری است..عین موسیقی در سکوت در اندیشه های زنی که ابلهش مینامند . دیشب با خودم حرفم شد.. خودم را دیدیم که مثل ابلهی خسته و رنجور در خیابانهای این جهان راه افتاده ام و تمام دیوارهای جهان خیس است... در سکوت دست میکشیدم و میگریستم...هیچکس انجا نبود.و همین نبودن...
  • بغلم میکنی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 19:00
    بغلم میکنی؟؟برق از سرش پرید.چی؟گفتم بغلم کن.محکم بغلم کن.هیچ حرفی نزن...فقط بگذار بغلت باشم... من امروز بی دلیل و با دلیل در اغوش کسی که نمیشناختمش گریستم.گاهی کسی باید باشد تا هیچ از تو نخواهد و تو نیز..
  • دلم زود زود... چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 18:27
    میدانی این روزها دلم راه رفتن میخواهد....و عجیب گاهی دویدن.... دلشوره هایم را میشمرم دلم از شوری درد گرفته است....خیابان های شهر من مملو از ((ما)) هایی است که دیگر ((من..من)) نمیکنند. اما هنوز گاهی بغض میکنم برای جای خالی همه تان و میگویم خوش به حالتان و دلتان سبز باد و جاوید.خوش به حالتان که رفتید...ما همگی این روزها...
  • می نویسم باز.... چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 00:13
    از یه دوره وحشت گذشتم... دل شوره و غرور شاید...دلم برای همه تان تنگ شده...حالا دیگر ارامترم .... چیزی ته دلم میگوید... این موج را سر باز ایستادن نیست... پی نوشت: از تو به خود رسیدم...نامش دگر سفر نیست....
  • دلم خواست نوشتم... شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 16:33
    این روزها تمرین ارامش میکنم...و اینکه باید همه چیز را جلوی چشمانم بگذارم و از جان و دل قبولشان کنم... روزهایی را که گذشت و تلخ هم گذشت..به دغدغه های روحیم...به اینکه زندگی انقدر کوتاهست ...که نباید کسی را ازرد..و لحظه ها انقدر زود میگذرند که باید دوید برای به دست اوردن دل دیگران...و بپذیریم کسی که شکست و ازرد تمام...
  • خورشید خواهیم شد یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 20:58
    کاش میتوانستم در یک لحظه همه جهان باشم و دوباره به همه چیزها...به این روزها...به روزهای سختی که گذشتند و باز هم میگذرند نگاه کنم... ر وزی که در همین صفحه نوشتم روزی میاید که انسانها خشونت را در قالب دفاع از خود و خواستهای حقیرشان به فرزندان خود میاموزند...روزی که قتل جای مرگ را میگیرد و سکس جای عشق را و خشونت جای کلام...
  • بگو یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 13:07
    بگو..که همیشه بهترین ها را برایم گفتی و من همیشه به این اندیشیده ام که ایا لایق شنیدنش بودم؟ بگو که کم کم دارم باور میکنم که حتی در لحظه های وحشتناک خشم هم میتوان تمام هست و نیست را فرو ریخت و انگاه شادمانه به دنبال روزنه ای از امید بود. افسوس..من خوب مبدانم آنکس که تحقیر میکند خودش را به تصویر میکشد...من کناری می...
  • نمیدانستم یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 10:22
    تو اگر مانده یاشی تو اگر در خانه باشی من فقط به خانه تو آمدم تا بگویم: عشق را فهمیدم... تمام راه از تو میخواستم مرا باور کنی که ساده هستم. تو رفته بودی تو اگر نبودی نمیدانستم که میتوانم باران را در غیبت تو دوست بدارم.....
  • نفرت..نفرت..نفرت سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 20:24
    چقدر واقعیت غم انگیزیست روزی برسد که مرد که چه عرض کنم...زردی را که برای خاکمان تصمیم میگیرد دزد و دروغ خطاب کنیم..اما جانمان به لبمان امده است... این همه زخم...این همه کشتار...این همه توهین....از وقتی یادم میاید..خستگیش به تنم مانده....مانند زخمی که ناخنی روی آن میکشند...دلم میترکد از تو که خواب بودی و حتی ندیدی...
  • چه شد؟ شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 23:36
    اشک میریزم برای تو که زخمی به خانه برگشتی...اشک میریزم برای تو که حتی به خانه هم برنگشتی برای اینکه مبادا از دیدن تو مادرت آه بکشد.... برای تو اشک میریزم و برای خودم که با چه ذوقی رای دادیم....و کجای آدم نمیسوزد وقتی رییس جمهور در تلویزیون فریاد میزند که با رای شما مردم عزیز و باشعور انتخاب شدم.... اشک میریزم برای...
  • خیلی زود دیر میشود... چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 18:44
    اگر میخواهید همان چیزی را تجربه کنید که در زمان خاتمی تجربه کردید...موسوی بهترین گزینه است... اگر میخواهید همه چیزهایی را تجربه کنید که در این ۴ سال تجربه کردید...احمدی نژاد بهترین است... اگر میخواهید فقط تجربه کنید کروبی را دریابید... و اگر میخواهید هیچ چیز را تجربه نکنید...رضایی را انتخاب کنید.... میبینید.....به...
  • به اندازه تمام عمر.. دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 15:56
    روزی خواندم یک نویسنده تا زمانی مینویسد که ازادی درونی ندارد.و درست آن لحظه که یافت دیگر باید آزاد آزاد به درونش سفر کند روزیست که دیگر نمینویسد. روزی خواندم در زندگی زخمهایی است که مانند خوره روح آدم را میخورد...زخمهایی که هم دوستشان داری و هم درد میکنند... روزی خواندم که هیچ چیز خوارتر از یافتن پناهگاه نیست...و...
  • به سوی خودت برو... جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1388 15:37
    اینک در جهان من کلمه خاموش است..و عین سکوت در اندیشه هایم جاری است..عین موسیقی در سکوت در اندیشه های زنی که ابلهش مینامند . دیشب با خودم حرفم شد.. خودم را دیدیم که مثل ابلهی خسته و رنجور در خیابانهای این جهان راه افتاده ام و تمام دیوارهای جهان خیس است... در سکوت دست میکشیدم و میگریستم...هیچکس انجا نبود.و همین نبودن...
  • فرزند روز باشیم جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 16:21
    گاهی به این میندیشم که در جهان ما بزرگترین گناه ادمی چیست؟؟خوب که میندیشم میبینم هوناکترین رفتار ادمی اینست که بخواهد به حساب بدبختی دیگران خوشبخت شود و اینکه هیچ ادم بی گناهی وجود ندارد و فقط گناهان ما نسبت به دیگران کمتر یا بیشتر است. گاهی فکر میکنم که جهان قادر است به ما فکر کد...حتی بخندد و ما انسانها که چطور با...
  • تمام مساله اینست....... چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 00:19
    تمام آنچه که در زندگی ما رخ میدد تنها و تنها یک چیز است و آن تناقض است!!! اگر در تمام این تناقضات دقیق شویم آنقدر به رشد میرسیم که دیگر مسایل برایمان شکل هیولا پیدا نمیکند.مرگ عزیزان غمگینمان میکند...اشک میریزیم...اما تا به حال به این نیندیشیده ایم که مرگ دیگران ارزش زندگی کردن را به ما میاموزد...ما زندگی را در مرگ...
  • ما کجای.... جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 12:52
    اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله...
  • تو بگو...ما میگوییم جمعه 21 فروردین‌ماه سال 1388 14:47
    ماه میاید و خورشید میرود....ماه میرود و خورشید میاید....اما تو بگو در چرخش دوار این روزگار ...در میان دغدغه سنگ و آهن و چوب...در میان اینهمه بغض زانو زده در دل....در میان انسانیت از نفس افتاده من و تو...در پستوی لبخند تلخ یک بغل مهربانی...تو بگو...چه کسی در امتداد روزهای رنج ادمی یار تو شد؟؟ تو بگو آن لحظه که لغزید...
  • رویا..من...مبادا دیر کنم.... شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 23:32
    این لحظه های لعنتی انقدر زود میگذرند که دوست دارم زمان بایستد و من هر کاری که لازم است بکنم...هول شده ام از اینکه انقدر زود دارد دیر میشود...سال ۸۸ هم دارد اولین ماه خود را میگذراند و سوت میزند و دست تکان میدهد...و من مثل مسافری که این قطار را همیشه بدرقه میکند نگاهش میکنم... هرچه بزرگتر میشوم مسایل برایم ریزتر میشوند...
  • عید امد سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 15:57
    از یهار نمیتوانم بنویسم زیرا که هرچه میبینم در اطرفم سفیدی است..خوشحالی مرموزی در وجودم هست که تاب و توان گفتن از بهار را از من گرفته است...در این روزهایی که گذشت بسیاری از چیزها مرا غمگین کرد و بسیاری هم مرا به شادی کشاند...مرگ نادر ابراهیمی همیشه مرا به مرز بغض و اشک میکشاند و از سوی دیگر توانایی هایم...نگاهم...حضور...
  • خنده خنده سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 19:49
    اگر در مملکت ما همیشه برای زایدات ما هم انقدر احترام قایل باشند تصور کنید چه قدر جالب میشود!!!!
  • دل خوشیم و خجسته جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 18:26
    الان ما میخواهیم به یک مهمانی برویم سرشار از خوش گذشتن ها...به خاطر ندارم که یکبار به این مهمانی رفته باشم و بتوانم چیزی بخورم چون همواره مرغها با پوست پخته شده است و انچه بر روی برنج همیشه خودنمایی میکند مو میباشد.تمامی قاشقها چرک و بشقاب ها خسته اند..باید از تشنگی بمیری و مدام هم بگویی خیلی ممنونم.. من نمیدانم در...
  • دیروزم گذشت و پریروزم گذشت دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1387 20:39
    دیشبم گذشت...امیرحسین داماد جان کیک نسکافه ای از شیرینی فروشی بی بی که من دیوونشم به مناسبت تولدم خربده بود و کلی شرمنده مان کرد... و خواهری 23 عدد شمع دور کیک چیده بود و خلاصه کادو و داستانی... خواستم شمعهارو فوت کنم ...یکدفعه و یه جا...اما نفس کم اوردم به خاطر بغضی که در گلویم پیچید...پس 4 بار فوت کردم تا جواب...
  • تولدم مبارک یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1387 18:07
    همیشه روز عید..لحظه سال تحویل بغضی عجیب در دلم مینشیند...و امروز که روز تولدم است هم... شاید از شادی شاید از دلگیری... به ماه مینگرم...باورم نمیشود...به هر دری میزنم باورم نمیشود...کاش میشد به عقب برگشت و همه چیز را باور کرد...من در روز تولدم در امتداد ۲۴ سال زندگیم در دلم غباری هست که نه میتوان چون شمع کیکم با فوتی...
  • زندگی ناقلا سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1387 16:54
    گاهی اتفاقاتی در زندگی ما آدمها میفته که به ظاهر بی اهمیته..اما انقدر ما رو درگیر خودش میکنه که همش دنبال این میگردیم که چرا اتفاق افتاد؟؟؟ اما یه کم که گذشت میبینیم اگر نمیشد به درک خیلی چیزها نمی رسیدیم..گاهی عاشق میشویم و میدانیم که انگار همان است که میخواهیم..انوقت بر سر یه اتفاق همه چیز میرود اما انگار باید عاشق...
  • شما چطور؟؟ یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1387 23:23
    ما حافظه ضعیفی داریم..انقدر ضعیف که یادمان میرود چه بر سرمان امد..یادمان رفت هواپیمایی پر از اندیشه سقوط کرد..یادمان رفت بم برای چه فروریخت؟؟یادمان رفت تیر ماه را..یادمان رفت بشکه های نفت و اهدای کلیه را..یادمان رفت فیلمهای سکسی گل و بلبل و یادمان اوردند گشت ارشاد را..یادمان رفت جزغاله شدن دانشجوی دکترا را در یک...
  • خودم...خود شما... دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 14:27
    اگر قرار باشد خودمان را تعریف کنیم...چطور مینویسیم؟؟چطور صادقانه خودمان رار قم میزنیم..و از افشا شدن نمیترسیم...راستی آن لحظه که در راست ترین لحظه ها به خودمان نگاه میکنیم عجب لحظه پر رمز و رازیست...شروع میکنم..شما هم با من به صمیمی ترین و زیباترین لحظه ادمی بیایید... من تکه ای از تاریکی هستم.نامه ای بلند.سوالی سمج و...
  • بخونید...بخونید....من شادم پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1387 22:27
    شوقیست در درونم...متولد شدم...دیگر قول داده ام به خویش که بال و پرت باشم..که شوق پروازت... یادت میاید؟گفتی بی تو مرا یارای پرواز نیست...انروز در چشمانت دیدم و در صدایت شنیدم که از همیشه عاشقتری... دوستان قول داده بودم براتون ادامه اون پست اگه.....بذارم...اینم وفاداری به قولم..حالا دیگه کامل شد و هرکسی میتونه بفهمه از...
  • پاهایم را جمع میکنم چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1387 20:55
    پاهایم را جمع میکنم...انگار سردم است...جلال ال احمد میخوانم...از رنجی که میبریم...درونم میلرزد...هوای تازه میخواهم...چشمانم در امتداد مسیری مستقیم برای کسی دست تکان میدهد..
  • عشق از نگاه همه... پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1387 18:33
    Shakespeare : If you love someone , Set her free .... If she ever comes back, she's yours , If she doesn't, here's the poison, suicide yourself for her . شکسپیر: اگه عاشقه کسی شدی، بهش نچسب، بزار بره اگه برگشت که ماله توئه اگر برنگشت، سم که داری، خودتو بکش! Optimist : If you love someone , Set her free .... Don't...
  • 89
  • صفحه 1
  • 2
  • 3