من هیچ خنجری در استین پنهان نکرده ام و همچنان که با تو دست میدهم طناب دار تورا در ذهن خود نمیبافم...
این جمله از فروغ خیلی منو میترسونه...گیجم میکنه..چند بار میخونمش و هر بار که چشمام روی سطرش دو دو میکنه وحشت اینکه کسی درحالیکه دست منو فشار میده در اندیشه نابودیم باشه رهام نمیکنه..
بیاین از صبح مرور کنیم...تا شب!!چند نفر چشم در چشم...در نهایت محبت دستمونو فشار میدن؟؟؟چند نفرشون به ریسمان محبت وصلن و چندتاشون بهش چنگ میزنن؟
ما چند مرده حلاجیم؟یا اصلا مهمه؟فکر میکنیم بهش؟یا تاثیری تو مرام ما داره؟دنیا به ما مجال پلک زدنم نمیده...ما که انسانیم و زندگی ما پلکی بیش نیست اما ما این رو همیشه فراموش میکنیم چون ایمانمونو به هم از دست دادیم...
همیشه زندگی ما یا پر از دروغهای اضافیه یا راستی های اضافی..به قول عزیزی از شور به درش میکنیم...و زندگیمون از بین تمام این راهها میگذره تا جایی که ازش خسته میشیمو میزنیم تو فاز دیگه...
تا ابد تکرار...یه وقت فکر نکنین من ته نا امیدیما...نه..اما تو خلوت که بشینیم به خدا واقعیته..تو حجم زندگی انقدر گیر افتادیم که ارزشامون به چشم نمیان..باورم شده حالا بیخود این همه چشم به هم نگاه میکنن عاشق میشن...بیخود این همه حرف روی دستهای ما باز و بسته میشه...دیگه به قولی نه کسی برای خدا حلاج میشه نه کسی برای عشق عاشق..این تمام سهم انسانه از زندگی...قضاوتش با شما!!!
پی نوشت:به رنگ اب مینویسم که زلال عشق در ان پیداست..به رنگ سبز مینویسم که ریشه پاک زندگیم در تو دوانیده شده...به قرمز که تپش شور زندگیست...رذرذد ذدذردذئ ذردذدذردذرد ذ دبه سپید!!!نه نشد...به هر رنگی مینویسم تو رنگین کمان روزهای منی.
سختی زمستان زندگی ُ بهار خود را در پیش دارد
قیام وحدت
تحت راهبری یگانه نجات دهنده ی آدمیان آقا پروفسور ابراهیم میرزایی