به اندازه تمام عمر..

روزی خواندم یک نویسنده تا زمانی مینویسد که ازادی درونی ندارد.و درست آن لحظه که یافت دیگر باید آزاد آزاد به درونش سفر کند روزیست که دیگر نمینویسد. 

روزی خواندم در زندگی زخمهایی است که مانند خوره روح  آدم را میخورد...زخمهایی که هم دوستشان داری و هم درد میکنند... 

روزی خواندم که هیچ چیز خوارتر از یافتن پناهگاه نیست...و اینکه یاد بگیری روی پاهای خودت بایستی و اگر افتادی با تمام خستگیت بلند شوی و راه بیفتی... 

روزی خواندم ایستادن درد دارد... 

روزی خواندم آرزوی خوب باید کرد برای آنکه نفهمید و رفت..باید بخشید و فراموش کرد...خواندم باید چشم در چشم کسی که دلت را شکسته بیندازی و نگاهش کنی..فقط نگاهش کنی زیرا نگاه سرآغاز هر رویشی است.. 

روزی خواندم باید گاهی بلند بلند گریست و روح را صیقل داد..باید بدانی که زندگی درسهایی دارد که تو باید برای شکوفا شدنش به آن فرصت بدهی... 

خواندم گاهی ما باید به زندگی فرصت بدهیم که با ما بازی کند...که رها شویم در دستانش تا یاد بگیریم... 

خواندم غمگینیم..خسته ام...دلم چرکین است...خواندم تا ابتدای نفرین رفتم و نتوانستم...تا انتهای خشم رفتم و تهی نشدم... این انسان پر از تناقض است.باید سفری کنم طولانی شاید به اندازه تمام عمر...همین.