برف می امد و نرم بر سر و صورت درست کرده ام میریخت...و انگار تمام حس کودکی در من سبز میشد...
برف می امد و ابر از سرانگشت اسمان رخت بر می بست...و باز برف می امد!!!
می امد و من کودک تر از هر روز...برف میامدو افتاب افتاب سایه میگرفت از دستان تجربه زمین!
برف میامدو انگار ناگهان لحظه ها از خواب می پریدند و از بی حوصلگی تر میشدند...
برف میامد و من بزرگ و بزرگ و کوچک و کوچکتر میشدم...برف میامد و دیگر صورتم درست کرده نبود...دیگر مرا یارای ماندن نبود....زمانی گذشت....
تنها لحظه ای...........
دیگر هیچوقت برف نیامد بلکه تنها زمین به سوگ ویرانی اسمان نشست.....
پی نوشت:میدونم الان حال و هوا بهاریه اما من شاید کمی سرذمه...
سلام اره حس کودکی هم عالمی داره ولی یادت باشه انسانهای بزرگ هم میتونن برای فرار از مشکلات بازم کودکی فعال و بزرگ باشند .موفق باشید
سلام
یکی از دوستان پیشنهاد کرد وبلاگتون رو ببینم . واقعا وبلاگ جالبی دارید . مطالب هم واقعا به دردبخوره .
دلم می خواد باهم تبادل لینک داشته باشیم . دوست دارم لینکتون رو تو سایتم داشته باشم تا هر وقت هم خودم و هم بازدید کننده هام دلمون خواست بتونیم بهت سر بزنیم .
اگه مایل به تبادل لینک باشید وبلاگ من رو با نام
۩۞۩ بی پرده زنان و مردان را ببینید ۩۞۩ لینک کنید . و حتما به من اطلاع بدید که وبلاگ شما رو با چه نامی لینک کنم .
هوممممممممممم... خوب نوشتی...ولی بعضی وقتا دیگه زیادی با لغت بازی میکنی ها... بیشین بینیم بااااااااااا
این چه طرز صحبت کردنه...تو چرا لات شدی....اگه اصلا منظور منو فهمیدی....بگو چی بود..مخ میحواد
سلام
به حرف نرگس گوش نکن ..می شناسیش دیگه ..اون مثل تو نیست آنقدر فرمول خونده و نوشته که برای هر احساسی به دنبال علت و معلول می گرده ..ولی به نظر من برف خوبی می امد که تو رو به کودکی ات برد همان موقع که از من پرسیدی که :تو کی می میری تا من لوازم آرایشت را بردارم ؟......
در ضمن برف آمده ولی تو آنقدر در بزرگی خودت گم شدی که برف را ندیدی