متروکه من

وقتی تو مسیر خونه راه میفتم کلی سوژه تو ذهنم هست که میخوام زود بیام بنویسم اما تا میشینم پشت این مانیتور همش پخش و پلا میشه.این روزا بیشتر دلم میخواد وقتی راه میرم به زمین نگاه کنم.نه گوشهام صدایی بشنوه نه کسی رو ببینمو نه کسی منو ببینه.وقتی راه میرم فقط یهو یه دستی میاد جلو که بهم برگه تبلیغات رو بده و من حتی اونم نمیبینم.بعد که جلوتر میرم تازه گذشته تکرار میشه.درست حس وقتایی رو دارم که دلم میخواد ماشین مستقیم بره و انقد بره تا دلم بخواد وایسه. 

تشنه سکوت شدم اینکه تو خودم شیرجه برم و در نیام.دلم از اون بستنی قلمبه سفیدا میخواد که تو بچگی ۵۰ تومن بود میخوردیم....هیچوقت دوس نداشتم تموم شه...حالا که میتونم ۱۰۰۰ تاشو بخرم دیگه هیچ مغازه ای ندارنش. 

نمیدونم شایدم اگه داشتن من بازم با همون شوق میخوردمش یا نه؟ 

ولی خب حس من این روزا بدجوری شده...نی نی درونم انگار پاهاشو بغل کرده و ناراحته از اینکه بهش توجه نکردم..تلنگری باید. 

پی نوشت:صدای تو را که میشنوم گوشهایم تیز میشود انگار دلم میخواهد تنها حرف بزنی.. وقتی  کودک میشوم و تو ضعف میکنی برای بچگیم دیگر هیچی نمیخواهم جز نگاه روشن و پر هیجانت را در اینه چشمانم که بغض میکنیم هردو...و ما چقدر حتی وقتی با همیم دلمان برای هم تنگ میشود.

نظرات 6 + ارسال نظر
مرتیکه ی تو سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:03 ق.ظ

برات ازون بستنیا گیر میارم.فدای تو هرکی ی وقتایی دوس داروو میر تو خودش.خیلی ام بد نیس.ادم اول باید با خودش و روحیاتش حال کنه بعد با چیزای دیگه.این خوبه.......

صاحب سرفه های تلخ سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:17 ب.ظ http://pegashine.blogfa.com

شک به چی ... به چیزهایی که یک عمر دیدم و حس کردم... رویاها و کابوسها... خاطره ها... هستیها و نیستی ها...
please
feel
what I feel
&
save
what I save

میبخشید اما منظور من شک به فتحه نبود.من شکه شدم یعنی تعجب کردم که اینهمه کلمه رو از کجا اوردی.

عاطفه سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:48 ب.ظ http://entebah.blogfa.com

ببخش این چند وقت حسابی گرفتارم که درست و حسابی بیام بخونمت عزیزم.
اما اون نوشته فقط واسه ذهنیات و زبان خودم بود. قسط جسارت به هیچکی ندارم.

میدونم و دقیقا منظورتو گرفتم .شوخی بود حرفم وگرنه من که همیشه میام میخونمت.مرسییییییییییییییییی

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:36 ق.ظ http://harjmarj.blogsky.com


جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید


کتایون چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:02 ق.ظ http://naadaanii.persianblog.ir

چه یادداشت ِ قشنگی...

شهره چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ب.ظ http://www.aveh.blogsky.com

سلام
من هم دیروز تو مترو داشتم به اینکه خدا مارو واسه چی افریده فکر می کردم که آنطرف تر دو تا دختر خیلی وقیحانه یکدیگر را لمس میکردند و یک دست فروش داشت لباس زیر می فروخت و قند خونش امده بود پایین و کیسه های سنگینش را رها کرده و یک ابنبات می خواست ...ناگهان از تاریکی به روشنایی ایستگاه رسیدیم و پیجر گفت ؛ایستگاه؛ آزادی؛...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد