وقتی تو مسیر خونه راه میفتم کلی سوژه تو ذهنم هست که میخوام زود بیام بنویسم اما تا میشینم پشت این مانیتور همش پخش و پلا میشه.این روزا بیشتر دلم میخواد وقتی راه میرم به زمین نگاه کنم.نه گوشهام صدایی بشنوه نه کسی رو ببینمو نه کسی منو ببینه.وقتی راه میرم فقط یهو یه دستی میاد جلو که بهم برگه تبلیغات رو بده و من حتی اونم نمیبینم.بعد که جلوتر میرم تازه گذشته تکرار میشه.درست حس وقتایی رو دارم که دلم میخواد ماشین مستقیم بره و انقد بره تا دلم بخواد وایسه.
تشنه سکوت شدم اینکه تو خودم شیرجه برم و در نیام.دلم از اون بستنی قلمبه سفیدا میخواد که تو بچگی ۵۰ تومن بود میخوردیم....هیچوقت دوس نداشتم تموم شه...حالا که میتونم ۱۰۰۰ تاشو بخرم دیگه هیچ مغازه ای ندارنش.
نمیدونم شایدم اگه داشتن من بازم با همون شوق میخوردمش یا نه؟
ولی خب حس من این روزا بدجوری شده...نی نی درونم انگار پاهاشو بغل کرده و ناراحته از اینکه بهش توجه نکردم..تلنگری باید.
پی نوشت:صدای تو را که میشنوم گوشهایم تیز میشود انگار دلم میخواهد تنها حرف بزنی.. وقتی کودک میشوم و تو ضعف میکنی برای بچگیم دیگر هیچی نمیخواهم جز نگاه روشن و پر هیجانت را در اینه چشمانم که بغض میکنیم هردو...و ما چقدر حتی وقتی با همیم دلمان برای هم تنگ میشود.
برات ازون بستنیا گیر میارم.فدای تو هرکی ی وقتایی دوس داروو میر تو خودش.خیلی ام بد نیس.ادم اول باید با خودش و روحیاتش حال کنه بعد با چیزای دیگه.این خوبه.......
شک به چی ... به چیزهایی که یک عمر دیدم و حس کردم... رویاها و کابوسها... خاطره ها... هستیها و نیستی ها...
please
feel
what I feel
&
save
what I save
میبخشید اما منظور من شک به فتحه نبود.من شکه شدم یعنی تعجب کردم که اینهمه کلمه رو از کجا اوردی.
ببخش این چند وقت حسابی گرفتارم که درست و حسابی بیام بخونمت عزیزم.
اما اون نوشته فقط واسه ذهنیات و زبان خودم بود. قسط جسارت به هیچکی ندارم.
میدونم و دقیقا منظورتو گرفتم .شوخی بود حرفم وگرنه من که همیشه میام میخونمت.مرسییییییییییییییییی
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
چه یادداشت ِ قشنگی...
سلام
من هم دیروز تو مترو داشتم به اینکه خدا مارو واسه چی افریده فکر می کردم که آنطرف تر دو تا دختر خیلی وقیحانه یکدیگر را لمس میکردند و یک دست فروش داشت لباس زیر می فروخت و قند خونش امده بود پایین و کیسه های سنگینش را رها کرده و یک ابنبات می خواست ...ناگهان از تاریکی به روشنایی ایستگاه رسیدیم و پیجر گفت ؛ایستگاه؛ آزادی؛...