لانه ای برای کلمات یافته ام و فصلی برای جوجه هایش که به دنیا بیایند..
زمستان زیباترین فصل رسیدن کلمات است.
روزهای زمستان کوتاه است...این است دوران تولد عجیب جوجه ها..انها در کوتاهترین روزهای عالم به دنیا میایند زیرا باید بمانند تا در بهار درایند و به راه بیفتند.
اما میوه هایی که در روزهای بلند تابستان به دنیا میایند شاهد مرگ خویشند.
تنها کلمات عشق و میوه های عشق تا ابد میمانند..میوه ها و جوجه های عشق که در هیچ سبدی نمی مانند و به هیچ فصلی درنمیایند.
ماندگاری...خوب است؟یا بد؟وقتی میمانی و کنده نمیشوی چه احساسی داری؟
وقتی تحفه ات عشق است و تو به ان نمینازی بلکه تنها چون با توست جاودانه میشوی چقدر خوبی؟
و تنفر...بسیاری میندیشند که تنفر در تضاد با عشق است..من انرا نمیپذیرم..عشق یک احساس است و تنفر هم یک احساس..پس انچه در تقابل با عشق است...بی تفاوتی است.
زیرا هنگامی که تنفر در تو ریشه میدواند باز هم احساسی از عشقی زخم خورده در وجودت هست...اما وقتی سایه میبینی دیگر خبری از عشق نیست.
میبینید...چقدر فصل کلمات طولانی و پیچیده است؟بارها شده است که شنیده ام...دیگر از او متنفرم...اما او نمیداند که هنوز احساسی در او هست که شاید همان سرچشمه عشق باشد.
وای از این انسان که تمامش بازیست...و حتی کلمات را هم به بازی میگیرد...و خویش را و تمام احساسش را.
انسان ابتدای کلمات است...و افرینش واژه...و رسالت ما فهمیدن آن...و اکنون نتیجه آن تحریف...تبعید فرهنگ...و تایید آوارگی واژه ها...ساده نگذریم...
زیرا که بینشمان میشود و مسیرمان...و انوقت است که میشویم الاغی که واژه به بار میکشد و دنیای الاغها دنیای وحشتناکیست!!!
پی نوشت:بیان کلمه الاغ تنها برای ملموس کردن نوشته ام بود و البته واقعیتی که تلخ است و امیدوارم مبنی بر جسارت نباشد.
پی نوشت:چشمهایت را که میبندی خوابم میگیرد...و دیگر نمیخواهم بیدار شوم...صدایت را که میشنوم ساکت میمانم...دیگر نمیخواهم حرف یزنم...چشمانت را که میگشایی و من میدانم که مرا میبینی خودم را به خواب میزنم تا سیر شوم از عطر نفسهایت و تو سیر نگاهم کنی.معجزه میشوی در امتداد من...میگویی؟؟من نه!!!
اخم میکنی...ما!!!!
با وازه تو خود را صدا میزنم که چقدر خود را در تو میبینم که میبینم تمام ان وازه کوچک تمام بزرگی من میشود.
پس تمام نمیشوم و در تو رشد میکنم.بتاب بر منو گرم کن مرا که رسیده شدن هم از تو زندگانی ابدی در تو خواهد بود........
عشق در دریا غرق شدن است اما دوست داشتن در دریا شنا کردن .............
ثمره عشق برای ما چیزی نبوده جز اثر یه سوختگی عمیق بر روی ساعد دست چپ !!!!!
سلام
من فکر می کنم کلام اول او بود وواژه ماییم و ما ان کلام مقدس را از یاد برده ایم که در خواندم وازه سردر گمیم
بی نظیر نوشتی ، واقعا تبریک می گم ...
بماند که با همش موافقم ولی یه قسمتهاییش بی نظیر بود : "انچه در تقابل با عشق است ... بی تفاوتی است"
بسیار زیبا می نویسی. مرسی که به وبلاگم سر زدی
باز هم مهمانت خواهم بود خانه ات زیباست
خوب بود. اما یکم نا مفهوم و شاید هم سنگین! شاید هم من کشش ندارم... اما یه تیکه از نوشتت به دلم نشست(وقتی سایه میبینی دیگر خبری از عشق نیست) .
مثل اینکه خیلی دیر رسیدم :)
نظراتت جالب بود نگارشتت جالب تر :)
موفق و سر بلند باشی :)
انسان ابتدای کلمات است
زیبا بود