دیروزم گذشت و پریروزم گذشت

دیشبم گذشت...امیرحسین داماد جان کیک نسکافه ای از شیرینی فروشی بی بی که من دیوونشم  به مناسبت تولدم خربده بود و کلی شرمنده مان کرد... 

و خواهری 23 عدد شمع دور کیک چیده بود و خلاصه کادو و داستانی... 

 

خواستم شمعهارو فوت کنم ...یکدفعه و یه جا...اما نفس کم اوردم به خاطر بغضی که در گلویم پیچید...پس 4 بار فوت کردم تا جواب داد...همه کف زدند..داماد جان عکس میگرفت...همه و همه لطف کردند..  

24 سالم شد...12 ساله که بودم میخواستم زودتر اینقدری بشم اما حالا میخوام زمان وایسه..اما انگار هی تندتر و تندتر میشه...کلا این روزا به ساعت زیاد نگاه میکنم..و به خودم هم...جایی از ذهنم درد میکنه....فکر میکنم از زمان جا ماندم...باید قدمهایم تندتر شود...ایمان دارم در میان تاریکی همیشه روزنه ای هست...و میدانم تو میتوانی... 

 

پی نوشت:از تک تکتون ممنون بخاطر تبریکات صمیمانه که بسی عرق شرم بر پیشانیمان نشاند!!!

تولدم مبارک

همیشه روز عید..لحظه سال تحویل بغضی عجیب در دلم مینشیند...و امروز که روز تولدم است هم... 

شاید از شادی شاید از دلگیری... 

به ماه مینگرم...باورم نمیشود...به هر دری میزنم باورم نمیشود...کاش میشد به عقب برگشت و همه چیز را باور کرد...من در روز تولدم در امتداد ۲۴ سال زندگیم در دلم غباری هست که نه میتوان چون شمع کیکم با فوتی غبارش را ربود و نه برایش کف زد...اما میخندم...زیرا به قدرت ادمی ایمان دارم... 

 

 

تولدم مبارک!!!

زندگی ناقلا

گاهی اتفاقاتی در زندگی ما آدمها میفته که به ظاهر بی اهمیته..اما انقدر ما رو درگیر خودش میکنه که همش دنبال این میگردیم که چرا اتفاق افتاد؟؟؟ 

اما یه کم که گذشت میبینیم اگر نمیشد به درک خیلی چیزها نمی رسیدیم..گاهی عاشق میشویم و میدانیم که انگار همان است که میخواهیم..انوقت بر سر یه اتفاق همه چیز میرود اما انگار باید عاشق میشدیم تا فهمیدن همدیگر رو یادبگیریم...حتی اگر رسیدنی هم نباشد... 

گاهی پی هدفی هستیم..به آب و آتش میزنیم و در یک قدمی مانده به قله همه چیز نابود میشود...شاید برای این است که رفتن را بیاموزیم حتی اگر قله محو شود... 

گاهی از بودن در شرایطی یا انجام دادن کاری امتناع میکنیم اما نمیشود  انگار باید ترس را کشت و جسارت را اموخت... 

در تمام روزمرگی ما آدمها درسی هست که اگر بیاموزیمش مرگ برای ما راحتترین حالت دنیا خواهد بود... 

زندگی خیلی ناقلاست...گاهی آشی برایمان میپزد با ده من روغن..گاهی نگاهمان هم نمیکند...اما اگر خوب ببینیمش ...به لحظه هایمان خوب دقیق شویم...اگر  ترشی لیموترش و شیرینی عسل روی نان داغ و کره  زیر زبانمان باشد...آنوقت ادمی دیگر میشویم...امتحان کنیم..فرصت کوتاه است.. 

همین!

همین!