مشقت بزرگ شدن چقدر میارزه؟؟؟

استاد ما فکر میکنیم بحث سر بزرگ شدن نیست مساله اینجاست که خیلیا نمیخوان بزرگ بشن انگار هرچی تو بچگیشون بمونن واسشون راحتتره... 

استاد از زیر عینک با دقت گوش میده. 

استاد ولی ما فکر میکنیم جامعه ما همینو میخواد...که تو نفهمی بمونیمو اصلا نفهمیم از کجا خوردیمو سرمون اومده... 

نه...نه...استاد به نظر من تقصیر خانواده هاست..که انقدر پشت بچه هاشون هستن که بهشون اجازه نمیدن بزرگ شن... 

نه خب...استاد رشد یه چیز درونیه...خیلی از خانواده ها هستن که حمایتیم نمیکنن اما بچه هاشون خیلی حالیشونه... 

استاد قدم میزنه... 

استاد ما خودمون مثلا مرد هستیم خب؟اما به نظرمون این حس کودکی خیلیییییی قشنگه...کلاس رفت تو هوا.... 

استاد:پسرم تو چند تا خواه برادر داری؟ 

استاد ما تک پسریم با ۴ تا خواهر... 

استاد:خب پس همنشینی با ۴ تا دخترم برات بهتر از این نمیشه.. 

استاد از همه اینا بگذریم من خودم ۲ تا اختراع کردم تا حالا خانواده ام حتی نمیدونن خب دوس داشتم به نظرم واسه رشد باید علاقه مند بود 

سرم پایینه و گوش میدم...دوس ندارم اظهار نظر کنم...حسش نیست .استاد میاد بالا سرم.... 

دخترم خیلی ساکتی!!!تو چی فکر میکنی...قلبم میزنه..خیلی نگفته دارم....استاد من فکر میکنم...فکر میکنم برای رشد کردن باید رنج کشید درست مثل بچه ای که تازه میخواد تاتی تاتی کنه و راه رفتن یاد بگیره....باید زمین خورد.باید روی رنج سر بخوری و  شادمانی بعدشو احساس کنی. 

تو رنج کشیدی؟ 

اره استاد...کشیدم...من نزدیک یکسال تو یه مدرسه  معلم بچه های کلاس سوم بودم...تو چشم یکی از شاگردام نداری دیدمو توی اون یکی درد کتک خوردن از یه پدر معتاد...بغض کردمو اصلا نفهمیدم چی شد که گریه کردم...همه کلاس ساکت بود.. 

اره بچه های من...برای رشد کردن باید باید رنج کشید..قوی بود و استوار.درس امروز همین بود.

تو راه خونه به این فکر میکردم که چقدر کارمو دوس داشتمو توش موفق بودم...و چرا از مدرسه پرتم کردن بیرون؟؟من داشتم یاد میگرفتمو کلاسم پناه بچه ها بود..شاید جایم جای دیگریست. 

سید خندان؟ 

بیا بالا...مسیر مستقیم.  

پی نوشت:عشق هم از اون مقوله هاست که ادمو خیلی یزرگ میکنه اگه قدم به قدم باهاش بری...چون تو خیلی جاهاش جا میزنی و واست سخته...اما اگه عاشقی سختیاشم واست قشنگ میشه...اره.با تو انگار تو بهشتم.با تو پر سعادتم من.دیگه از غم نمیترسم..عاشق شهامتم من...اگه رو حصیر بشینم..اگه هیچ نداشته باشم...با تو من مالک دنیام!!!

حرف بزنیم

امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوبه که ما ادما راجع احساسمون به راحتترین شکل ممکن حرف بزنیم...بی پرده و رک...صمیمانه و دور از تمسخر و بی کینه...و نترسیم از اینکه اشکار بشیم. 

برام خیلی پیش اومده که همینکارو کردمو ضایع شدم یا طرفم فکر کرده دارم خرش میکنم...یا شایدم پیش خودش گفته یه کم غرورم نداشت...اما میدونین؟وقتی ساده و بی پیرایه تمام احساسمو بیان میکنم نفسام راحتترو عمیقتره... دیگه چیزی تو دلم نمیمونه که براش غصه بخورم.عزیزی میگفت:بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاههای کینه توز..از میان لحظه های سلطه دیگران بگذرانی.به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه بازنمیگردند و انچه از تو میماند خود خودت است که خرج کرده ای برای بارورشدن. 

 من امروز خوشحالم.برای تک تک لحظه هایی که عاشقم و برای این فرصتی که دارم برای یادگرفتن.احساس من تو این لحظه خوشحالی عجیبی است که توانایم میکند برای یک قدم به جلو. 

 پی نوشت:مرا در محبس بازوانت نگهدار..و به اسارت زنجیرهای انگشتانت دراور...که اسارت میان بازوان تو چه شیرین است.سپر باش میان من و دنیا که دنیا در تو تجلی خواهد کرد.بر من ببند چون سدی عظیم که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود...اسمان دایم اردیبهشت خواهم بود.

متروکه من

وقتی تو مسیر خونه راه میفتم کلی سوژه تو ذهنم هست که میخوام زود بیام بنویسم اما تا میشینم پشت این مانیتور همش پخش و پلا میشه.این روزا بیشتر دلم میخواد وقتی راه میرم به زمین نگاه کنم.نه گوشهام صدایی بشنوه نه کسی رو ببینمو نه کسی منو ببینه.وقتی راه میرم فقط یهو یه دستی میاد جلو که بهم برگه تبلیغات رو بده و من حتی اونم نمیبینم.بعد که جلوتر میرم تازه گذشته تکرار میشه.درست حس وقتایی رو دارم که دلم میخواد ماشین مستقیم بره و انقد بره تا دلم بخواد وایسه. 

تشنه سکوت شدم اینکه تو خودم شیرجه برم و در نیام.دلم از اون بستنی قلمبه سفیدا میخواد که تو بچگی ۵۰ تومن بود میخوردیم....هیچوقت دوس نداشتم تموم شه...حالا که میتونم ۱۰۰۰ تاشو بخرم دیگه هیچ مغازه ای ندارنش. 

نمیدونم شایدم اگه داشتن من بازم با همون شوق میخوردمش یا نه؟ 

ولی خب حس من این روزا بدجوری شده...نی نی درونم انگار پاهاشو بغل کرده و ناراحته از اینکه بهش توجه نکردم..تلنگری باید. 

پی نوشت:صدای تو را که میشنوم گوشهایم تیز میشود انگار دلم میخواهد تنها حرف بزنی.. وقتی  کودک میشوم و تو ضعف میکنی برای بچگیم دیگر هیچی نمیخواهم جز نگاه روشن و پر هیجانت را در اینه چشمانم که بغض میکنیم هردو...و ما چقدر حتی وقتی با همیم دلمان برای هم تنگ میشود.