این هم...

دیروز تا ثانیه های شب به تماشای فیلمی نشستم که فکر میکنم حرفها داشت برای جای خالی ذهن همه ما که درگیر روزمرگی هستیم.. 

قصد حرافی ندارم چون احساس میکنم لپ مطلب پنهان میماند!انچه که از محتوای فیلم دریافتم بسیار ملموس است...اما گاهی پشت حافظه ضعیفمان قایم میشود و بد نیست گهگاهی سری به آن بزنیم. 

تمام داستان بر سر یک {دروغ}بود...دروغ از سر مصلحت..دروغ از سر قدرت...دروغ از سر خودکم بینی...دروغ از سر عشق... 

پلان پایانی فیلم با این جمله به پایان میرسید:دروغهایی که از سر عشق گفته میشوند بسیار رقت انگیز تر از دروغهای دیگرند. 

چقدر این جمله در من اثر کرد...وقتی از سر عشق دروغ میگویی انچان وجود بزرگ عشق را زیر سوال میبری که دیگر قبح دروغ از بین میرود.اصل عشق بر مبنای راستی است... 

 

جای دیگری دریافتم همیشه باید گونه ای زندگی کرد که فرزندانمان نه به خاطر اینکه کسی شده ایم بلکه به خاطر اینکه همیشه در واقعیت خودمان بودیم به ما افتخار کنند...هیچ چیز قشنگتر از این نیست که به یکدیگر چشم بدوزیم و هرچه هست و نیست را در دایره روبه رویمان بریزیم...حتی اگر گریه مان گرفت...حتی اگر خیلی ترسیدیم..یا حتی اگر بتی که ساخته ایم ویران شده است...دریافتم که مسوول تمام اشتباهاتمان باشیم...بپذیریم اشتباه کرده ایم.به خودمان حق بدهیم روراست باشیم و به دیگران این حق را که ما را نبخشند یا سرزنشمان کنند یا طردمان کنند. 

انوقت بعد از تمام اینها ارامشی عجیب خواهیم داشت که عین انرا دیشب تجربه کردم....نام این فیلم چون طولانی بود در ذهنم نماند...به محض یاداوردن عنوان میکنم.این هم یک تجربه از میان پیچ و خم زندگی...

چه بگویم؟؟؟

گاهی انقدر عصبانی میشوم که به همه دنیا بد و بیراه میگویم...دلشوره میگیرم وقتی چیزهایی میشنوم که حقیقتا نا مردیست... 

از طرفی زنی بچه اش را ول کرده است و صیغه مردی شده است که خودش زن و بچه دارد....از طرفی مردی تا دیروز تا پای خواستگاری و زندگی مشترک رفته است و صدای عاشقیش گوش دنیا را کر کرده است و حالا به هر دلیلی سر نگرفته است و دخترک از غم عشقش درد به دل دارد و پسرک هنوز یک ماه نشده میاید و از داستان عشقی دیگر میگوید. 

و بیشتر ناراحت میشوم وقتی میبینم دخترک..هنوز...هنوز درد به دل داردکه چرا از دستش داده است.  

از طرفی مردی برای زنش جان میدهد و از طرفی زن تمام عشقش را در قبال بوق ماشینی میبازد...از طرفی زنی تمام دردها را به جان میخرد تا دوباره با چیزی مشترک شروع کند و از طرفی مرد جایی دیگر چیزی مشترک را شروع کرده است.دردتان نگرفت؟ 

ما ادمها چرا انقدر پرتیم؟؟؟مگر از بودن یک آدم با تمام مهر خالصانه اش چه میخواهیم؟من میخواهم بدانم این که از نظر من کمتر از جنایت نیست!!!در کدام حقوق بشر...انسان...در کدام دادگاه؟میشود به دادش رسید... 

میایی دل میبری...در همه چیز شریک میشوی...شریک میکنی و بعد...اندکی شاید افسوس و بعد هیچ.... 

باور کنید ما مسوولیم...ما در قبال نگاهمان...دستی که دستی را گرفت...اغوشمان...و لرزه صدایمان وقتی میگوویم دوستت دارم مسوولیم.چرا در پس حقارت خودمان این همه را به حقارت میکشیم.بد نیست گاهی...فقط گاهی حالا که هیچ دادگاهی برای دادخواهی نیست...روی وجدانمان مکث کنیم...قلب ما جاییست که تمام احساسات بشری انجاست...ثبات را بفهمیم...عشق را...مسوولیت را...یکدیگر را.  

پی نوشت: 

کسالتت مرا کسل میکند...همانگونه که وقتی لبریز از انرژی هستی خدای زندگیم. 

هیچ نمیدانستم وقتی یکی ما میشود دیگر در همه چیز ما شده است.در تمام احساسات یکدیگر..داستانیست عشق...ورق به ورقش را دوست میدارم..